بنيتابنيتا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

بنيتا

نظر

دوستاى گلم، چند وقته نظر نميديد، خب حالا اين يعنى چى؟؟؟؟؟؟؟ ماروفراموش كرديد؟نظراتتون تموم شده؟وبلاگ داغون شده؟حوصله نداريد؟وقت نداريد؟همه گزينه ها؟هيچ كدام؟. بياييد توسال جديد يه كارتازه انجام بديد،اينقدنظربذاريد كه وقت كم بيارم براى خوندنش،بدو ،بدو ،كه داره دير ميشه لطفا نظر فراموش نشه ...
15 فروردين 1393

خداحافظ پوشك

از سه هفته قبل قرارشد كه شماروازپوشك بگيرم چون ديگه از پوشك بدت ميومد ،هرباركه بايد عوض ميشدى كلى گريه ميكردى،فرارميكردى وخلاصه كلى مقاومت كه پوشك نشى ولى نميشدكه بازباشى وهمين شد كه تصميم گرفتم برخلاف نظر كارشناسان زود تر شمارو ازپوشك بگيرم. وقتى براى اولين روز ازاد گذاشتمت خيلى خوشحال شدى ،بعدازچندروزكه قراربودبريم بيرون اصلا نميشد پوشكت كنم وقتى اينكاروكردم اينقدرگريه كردى كه مجبور شدم بازت كنم ولى باتجهيزات كامل رفتيم بيرون چون خيلى زود بود براى اينكه اصلا ازپوشك استفاده نكنى.خلاصه بعدازسه هفته ياد گرفتى كه موقعى كه لازمه خبرم كنى.حالا هم خودت راحت شدى هم نگرونى من تموم شده. البته اين روهم بگم كه اگه اصرارخودت نبود من به اين زوديها ق...
15 فروردين 1393

بازگشت دوباره

امروز بعدازاين همه وقت بالاخره تونستم به وبلاگت سربزنم ،از روزى كه اومديم خونه يه برنامه روزانه برام ريختى ،صبح كه از خواب بيدار ميشى گاهى صبحونه خورده وگاهى نخورده كفشاتو ميپوشى وراه ميرى البته نكته اش اينجاست كه دست منو ميگيرى وبايد پابه پاى شماراه بيام وراه رفتن ادامه داره تاوقتيكه بخوابى، وقتى ميخوابى از فرصت استفاده ميكنم وبه كارهاى خونه ميرسم براى همين ديگه وقتى نميموند كه چيزى بنويسم ،ولى از امروز سعى ميكنم زود به زود برات بنويسم عشقم. ...
15 فروردين 1393

دلتنگى

الان تقريبا يه ماهه بخاطر اينكه دايى اومده ماهم اومديم خونه مامان جون، شما كه ازقبل علاقه خاصى به مامان جون وباباجون داشتى حالا اين اقامت طولانى باعث شده وابستگى شديدى هم پيدا كردى تاجاييكه تا وقتى شير نخواى سراغى از من نميگيرى واگه بخوام كارى برات انجام بدم هم قبول نميكنى وحتما بايد باباجون ،مامان جون،خاله يا دايى اون كار رو برات انجام بدن .البته شايد تااينجاش زياد بدنباشه اما واى به روزيكه برگرديم خونه،اون وقته كه تازه اول گرفتارى ميشه،شما ميمونى و يه دنيا دلتنگى وبهونه ،روزى كه ميومدم اصلا به اين قسمتش فكر نكرده بودم حالا كه رفتن نزديك شده بيادش افتادم وازهمين لحظه ناراحتم،ناراحتم بخاطر تو كه تنها ميشى وغصه دار،ناراحتم بخاطرخودم كه چطور ...
15 فروردين 1393

اولين مهمونى

پانزدهمين روزى بود كه قدم روى چشم ما گذاشته بودى..... . پانزدهمين روزى بود كه قدم روى چشم ما گذاشته بودى ،صبح من ودايى جون برديمت مركزبهداشت براى اندازه گيرى قدووزنت،شب هم عروسى دعوت شده بوديم.باوجودى كه خيلى دوست داشتم تواين مراسم شركت كنم ولى بخاطرشما كه خيلى كوچولو بودى گفتم نميام ،بعدازكلى صحبت وتماس قرارشد كه ما هم بريم هروقت اذيت شدى يا گريه كردى برگرديم،خيلى ازبستگان شمارو براى اولين بار ديدن وهركى ميديدت اولين جمله اى كه ميگفت:چقدر شبيه باباته(منظور پدرجونه)،شماهم توكل مراسم اروم بودى اينقدر كه از اون به بعد هرمراسمى دعوت ميشديم باخيالى اسوده شركت ميكرديم چون ميدونستم دخمل كوچولوى ما عاشق مهمونيه. ...
14 فروردين 1393

انتخاب اسم

ازاول باردارى دنبال يه اسم قشنگ وزيبا بودم ....    ازاول باردارى دنبال يه اسم قشنگ وزيبا بودم كه معنى زيبايى هم داشته باشه،هراسمى كه به نظرم زيبابودبعدازاينكه ميفهميدم معنى خوبى داره به ليستم اضافه ميكردم ،ولى هنوز به نتيجه نهايي نرسيده بوديم كه به دنيااومدى وحسابى غافلگيرشديم ،وقتي توبغلم بودى وبه صورت ماهت نگاه ميكردم به اين نتيجه رسيدم كه قشنگترين دختردنيا هستى (البته شايد همه مامانا اينو بكن)وقتى باباهم صورت زيبات روديد باوجودى كه قبلا اسم ديگرى روانتخاب كرده بود گفت تنهااسمى كه به اين صورت زيبا وقيافه معصوم مياد بنيتا است جون واقعا بى همتا است ...
14 فروردين 1393

بنیتا وتکنولوژی

  تقریبا 4 ماهه بودی که متوجه شدیم چقدربه لپ تاب علاقه داری.باهیجان خاصی تصاویرش رو نگاه میکردی وهرازچندگاهی با انگشتای کوچولوت کلیدهاشو میزدی واگه تغییرخاصی روی صفحه میدیدی به بقیه نگاه میکردی وژست میگرفتی که ببینید چه کارایی بلدم ...
14 فروردين 1393

دندانپزشكى

اواسط تیربود ... اواسط تیربود با مامان جون رفتیم خریدهوابه شدت گرم بودو دخمل کوچولوی ما حسابی کلافه شدتصمیم گرفتیم بریم بیش باباجون تا کمی سرحال بشی.تابابارو بااون لباسای جراحی سبزرنگ دیدی زدی زیر گریه.همه کلی تلاش کردن تابخندی.این هم چندتا عکس ازاولین حضورت درمطب باباجون باباجون وبنیتا   ...
14 فروردين 1393

يادايام...

امروز باوجوديكه خيلى سرم شلوغ بودولى كلى باهم بازى كرديم،خودمونيم انگار هرچى سرمون شلوغتره وقتمون هم بيشتره،اسباب بازيهاى نوزاديت رواوردى وبازى ميكردى وقتى ديدمشون تمام اين مدت مثل فيلم ازجلوى چشمام ردشد، ٣ماهه بودى كه اولين لبخند برلبانت نقش بست وچه زيبالبخندى بود.چه شبهايى بود ،شبهايى كه بايد تاصبح راه ميرفتيم تابخوابى ويك لحظه ايستادن مساوى گريه وبى تابى شما.چه شيرين بود لحظه اى كه از اشپزخانه برگشتم وديدم كه روى شكم برگشتى ،وزيباتر زمانيكه چهار دست وپاحركت كردى. لحظه لحظه روزهاى زندگيت برايم شيرين وپرازخاطره است چه روزهاى خوبى رو باهم گذرونديم دلم واقعا تنگ شد براى روزهايى كه خيلى كوچولو بودى اون وقتيكه سرت روميذاشتى روسينه ام وتا صبح م...
14 فروردين 1393

مهمونى

ديشب عمه شيوا زنگ زد وبراى امروز قرارگذاشت كه بريم خونه شون تا شما وشيماجون باهم بازى كنيد،صبح زود بيدارشدى اول فكر كردم طبق عادتت اب ميخورى وميخوابى ،اب خوردى ولى از خواب خبرى نبود،بازم مثل هرروز كفشاتوپوشيدى وشروع كردى به راه رفتن،ازمن اصرار وازشماانكار،ميخواستم بخوابى تا وقتى ميرسيم سرحال باشى ،خلاصه بعداز يه ساعت خوابيدى ،خواستم لباساتوعوض كنم كه بيدارشدى ازلحظه اى هم كه رسيديم تالحظه خداحافظى باشيما بازى كردى،شما وشيماجون خيلى همديگرودوست داريد.به قول شيما كه ميگه بنيتا داداش منه، خلاصه اينقدر خسته شدى كه همين نشستيم توماشين خوابت برد،الان هم از خواب بودنت استفاده كردم وگرنه وقتى بيدارى اجازه هيچ كارى بهم نميدى فقط وفقط بازى با بني...
14 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بنيتا می باشد